هفتگ
هفتگ

هفتگ

فخر جهل

نمی دونم با نوجوونها  یا به قول غربی ها تین ایجرها ( افراد سیزده تا نوزده ساله) چقدر در ارتباطید یا به چه میزان بهشون توجه میکنید؟ 

چند سال پیش تو آموزشگاه، الان بعضی وقتها حین مسافر کشی، و خیلی اوقات با این قشر از اقوام اعم از دور و نزدیک ارتباط خوبی دارم  حالا به خاطر اخلاقم، اطلاعاتم،اینکه با زبون و اصطلاحاتشون آشنا هستم یا هر چیز دیگه، عموما هم صحبت میشیم مسئله ای که   باعث جلب توجهم میشه و همچنین اذیتم میکنه، اینه که این قشر اکثرا به شکل عامدانه یی در رابطه با داشتن اطلاعات عمومی بسیار ساده و اولیه شدیدا به جهل خودشون مفتخرند و اصولا تو این رابطه مشخصا و ملموس از یادگیری گریزان! 

اینکه نسل ما از اطلاعاتی که داشت عموما طرفی نبست یه بحثه، اینکه یه دانش آموز دبیرستانی بعد ده یازده سال درس خوندن اسم مرکز استانهای ایران،اسم کشورهای همسایه،چهارتا شاعر یا نویسنده،دوتا سلسله پادشاهی،ساده ترین قوانین فیزیک،اشکال هندسی،معنای کلمات و اصطلاحات، چهار عمل اصلی ریاضی! و... رو نمیدونه یه بحث دیگه ست، تو مسایل مذهبی هم که کلا از بیخ و بن، صما بکم هستن.

از حق نگذریم تو بحث اینترنت انصافا دانش خوبی دارن!

اینکه آموزش و پرورش چیکار داره میکنه رو اهل فن به خوبی حلاجی کردن، اینکه حکومت چه سیاستی تو این زمینه داره هم اظهرو من الشمس هست،اینکه چرا والدین نسبت به این قضیه بی تفاوت هستن هم قابل درک و تحلیله، اما چیزی که منو به فکر میندازه اینه که فردای این نسل چی میشه؟ 

میدونم میگین نسل ما که میدونست چه گلی به سر جامعه زد که اینها نتونن، تمام انتقادها و ایرادات هم قبول بدون هیچ بحثی، اما باور کنیم این حجم از ناآگاهی و بی سوادی واقعا رعب آوره! 


پی نوشت: تو تموم طول زندگی  سعی کردم از بد قولی دور باشم، تو این چند وقت اخیر اینجا بدقول شدم و مرتب آپدیت  نشد...

امیدوارم عذر تقصیرم را پذیرا باشید.


سنگ

خاطره‌ای در درونم است

چون سنگی سپید درون چاهی

سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز

برایم شادی است و اندوه.

در چشمانم خیره شود اگر کسی

آن را خواهد دید.

غمگین‌تر از آنی خواهد شد

که داستانی اندوه‌زا شنیده است.

می‌دانم خدایان انسان را

بدل به شیء می‌کنند، بی‌آنکه روح را از او بگیرند.

تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در درون من

تا اندوه را جاودانه سازی!


آنا آخماتووا

تصمیم

  هر تصمیمی تبعاتی داره، اعم از کوچک و بزرگ و درست یا غلط...

اما بعضی تصمیمات هزینه گزافی در پی دارد گاهی برای چندین نسل...

مرشد

مرشد لطف الله اون روز بخاطر اینکه چند روزی میشد منیر کوچولو دختر ته تغاریش تو بستر بیماری بود حال و حوصله نقالی نداشت و کلا سردماغ نبود، یه گوشه یی کز کرده و قلیونش رو میکشید، کربلایی محمود قهوه چی اومد پیشش گفت مرشد دستم به دامنت میبینی گوش تا گوش قهوه خونه آدم نشسته همه منتظر نقالی تو هستن، میدونم سر بند ناخوشی صبیه ات دل و دماغ نداری ولی سر جدت یه کاری بکن، عن قریبه که سر و صدای این جماعت دربیاد، مرشد لطف الله چند تا پک محکم به قلیونش زد و دود رو از دو حفره بینی اش بیرون داد دستی به سیبیلش کشید و گفت کبلایی نای نقالی ندارم اما به حرمت سی سال رفاقت و همسایگی،  بدون پرده یه حکایت کوتاه واسه این جماعت نقل میکنم.

مرشد لطف الله بلند شد سینه اش رو صاف کرد دستی به دامن پیرهنش کشید  دو کف دستش رو محکم بهم کوبید و با صدای بلند گفت آهای اهالی قهوه خونه امروز میخوام براتون نقلی رو بگم که تو هیچ پرده ای نقش نبسته و تا حالا نشنیدینش.

بعد حمد و ثنای خداوند و ذکر صلوات بر محمد و خاندانش و مدد از مولا علی شروع کرد به روایت حکایتش، تو قهوه خونه جز صدای قل قل قلیون ها هیچ صدایی بگوش نمیرسید و مردم سراپا گوش شده بودن که ببینن مرشد لطف الله چه حکایتی رو میخواد نقل کنه.

مرشد شروع کرد که بله در ازمنه باستان و در سرزمینی خیلی دور، پیرمردی کارش خوشه چینی بود البت باس بگم که این پیرمرد تو جوونیش شکارچی قابلی بوده و یه روز تو جنگل با یه خرس درگیر میشه،خرس رو بالاخره از پا در میاره اما خرسه هم زده بود دست راست شکارچی رو کنده بود، به همین خاطر دیگه نتونسته بود بره شکار و تو ایام پیری با چند سر عائله مجبور یه خوشه چینی بود یه روز که چیزی گیرش نیومده بود کشاورزی که از دور میدیدش و میشناختش دلش به رحم اومد چند کاسه گندم ریخت تو دامنش و براش گره زد پیرمرد کلی تشکر کرد و راهی خونه اش شد تو راه با خدا حرف میزد  درد و دل میکرد میگفت ای اوستا کریم ما که توبه کردیم  شکار رو بوسیدیم و گذاشتیم کنار هزار بارهم که گفتیم خیلی نوکریم آخه این چه وضعیه  من دارم به حق اونهایی که دوست داری و پیشت ارج و قرب دارن گره از زندگی و کار من باز کن، تو حال و هوای حرف زدن با خدا بود که یهو گره دامن پیرهنش باز شدو کل گندم ها ریختن رو زمین، رو کرد به آسمون و گفت بابا خیلی کارت درسته ما میگیم گره از کارمون باز کن تو گره دامنمون رو باز میکنی که روزی زن و بچه هام از دست بره، تو همین حال و هوا نشست زمین که گندم ها رو از رو خاک برداره، دید چقدر سکه طلا ریخته  حالا از اون مسیر امیری، وزیری، حاکمی،تاجری چیزی رد شده بود و کیسه طلاش پاره شده و سکه ها ریخته بود زمین، پیرمرد گریه کرد و رو به آسمون گفت غلط کردم تو هر کاری کنی عین حکمت و رحمانیتت هست. 

اهالی قهوه خونه صلوات فرستادن و مرشد لطف الله گفت  یه دعا میخونم همه از ته دل بگن آمین الهی به حق لطف و کرمت تموم مریضها رو به حرمت زین العابدین بیمار شفا بده  صدای آمین گفت اهالی قهوه خونه کل محله رو پر کرد مرشد نم اشکش رو با پشت دست پاک کرد شاگرد قهوه چی براش یه قلیون تازه و چایی آورد میخواست که  بشینه یکی از داشی ها بلند شدو گفت نفست حقه مرشد و اما اینی که روایت کردی راویش نامسلمون بوده دروغ بهت گفته یحتمل هندو بوده، این داستان عموی پدر جد ماست اون بنده خدا وقتی نشست که گندم ها رو جمع کنه از سکه طلا که خبری نبود هیچ بلکه از بخت و اقبال بلندش یه عقرب خاکی این هوا قد نعلبکی یی که تو دستته نیشش زد و مجبور شدن دست چپش رو هم قطع کنن که زهر به کل بدنش سرایت نکنه، به سه ماه نرسیده دق کرد و مرد، آره مرشد اصل روایت اینه...

مرشد لطف الله که دمغ شده بود تا اومد به خودش بجنبه و جوا ب داشی رو بده، دید پسرش دم در  با چشم گریون میگفت بابا بیا که منیره چونه انداخت.

متشکر و سپاسگزارم بابت ابراز همدردی و تسلیت گفتن تک تک دوستانی که اینجا رو میخونن...

روح تمام درگذشتگان شاد و خداوند عزیزانتون رو براتون حفظ کنه انشاالله

...

((الهی غربت ساقی نبینی
الهی درد مشتاقی نبینی
الهی که بالای اسم نگارت
بمیری و هو الباقی نبینی))


آی سی یو

کلافه ی کلافه‌ هستم  مامان دومین شب رو هم تو  آی سی یو گذروند و نمیدونم چند شب دیگه باید این  شرایط مزخرف رو تحمل کنم.

موردی که بیشتر عذابم میده، عدم حضورش تو خونه ست...

تاثیر دعا

مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد. 
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به تلی خاکستر تبدیل گردیده بود. 
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد ... 
صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست! 
اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند!

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت: نمی دانم چه حکمی بکنم ؟!! 
من سخن هر دو طرف را شنیدم: 
از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند. 
از سوی دیگر مرد مشروب فروشی که به تاثیر دعاباور دارد
.