ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
اواخر زمستان که شد، دلم گرفت. برای سوزهای سرد و برای احتمال هوای برفی و حال و هوای خنک زمستان. برای با اشتیاق دنبال کردن دانه های سفید برف، برای محکم فشار دادن دستهایم در جیب کاپشن، برای شال گردن و دستکش... برای همه چیزهایی که سرما و خنکی با خودش به همراه دارد... برای من گرمایی، تمام شدن زمستان یعنی خداحافظ آرامش... یعنی دست و پنجه گرم کردن با آفتاب مستقیم و چشم چرخاندن به دنبال یک تکه ابر و شتافتن به سمت گرما... اما بهار... بهار امسال، گل کاشت. خوب شروع شد و خوب ادامه داد. به من، به من گرمایی کم صبر فهماند که باید صبور بود. باید منتظر شد. حتی اگر از سی تا بهاری که از عمرم گذشته به تعداد انگشت های دست به این دل انگیزی بوده باشن باز هم باید شانس ابراز وجود داد...
برگ بیستم / بیست ترین روزهای بهار نود و پنج
تو شیراز هم امسال بهارش خیلی بهاره، حیف که ما این روزا بوی بهار رو تو بیمارستان لعنتی استشمام میکنیم... دلت گرم و روزهات پر از خوبی.
خوبه که حالتون خوبه
اصلا دوست ندارم این بهار زیبا بگذره به روزهای داغ برسیم . کاش میشد حبسش کرد در نوشتن و عکس، در شیشه ی کوچکی